دیشب خوب نبودولی گذشت،یکم بحث کردیم،خیلی عصبی بودم
زود خداحافظی کردم عچقم هم ناراحت بود،باز زنگید گوشی رو دادم مامان جواب بده،میدونستم هول میکنه
مامان خانوم هم گفت که...بگذریم،اولین بار بود که با هم حرف میزدن،هر دوشون همدیگه رو دوس دارن،عچقم به مامان خانوم گفته بود مامان
بعدش باهم حرف زدیم مثه همیشه مشکل رو حل کردیم
و امشب بعد از 5 روز همدیگه رو دیدیموای که چقد خوش گذشت،یکی از بهترین شبهای زندگیم بود
امروز خیلی حرفا زدیم،اینکه خواهراش راضی هستن ولی همدیگه رو نبینیم بهتره
منم همینو گفته بودم ولی اصرار میکردخیلی دعا کردم اینجوری نشه؛که خداروشکر حل شد،ولی نمیدونم اون سورپرایز چی بوده
نمیگه که،خیلی توداره
خیلی دلتنگشم،ولی همیشه بهم میگه نه دلت واسه من تنگ نمیشه،خیلی بدی...
آخه چرا باید خودشو با بقیه مقایسه کنه،مگه وقتی میره با دوستاش من اینجوری میگم
خب یه بار بهش گیر دادم ولی هیچوقت نگفتم یا من یا دوستت
امشب وقتی نیگا دوچرخه سوارا کردم گفت میخرم برات،گفتم من که دارم،خب دیگه دلمو هم زده 2،3سال رکاب زدم بسه دیگه ولی گفت به موقعش میری دوچرخه سواری