ساعت 12 بیدار شدم تا نیم ساعت حرفم نمی اومد،4 استکان چایی خوردم تا چشام باز شد
بعدش اشتهام باز شد شکلات آخ جون
عچقم صبح با باباش رفته بود شهرستان
یاسی هم با عیال و یه لشکر رفته بودن شهرستان
مامان هم که از صبح
مثه همیشه جمعه رو ماهی خوردیم،دسه مامان خانومی درد نکنه،خیلی خوشمزه بود
سعی کردم به عچقم مسیج نزنم که اگه پشت فرمونه حواسش پرت نشه
رفتم یه ربع از یه فیلم رو دیدم اسمش "سگ پشمالو" بود،باحال بود بعد رفتم دوش گرفتم، باز
اومدم نت
دوس داشتم ببینمش،ساعت 10 تا رسید اومد دیدمش،من
سوار شدم داشت تلفنی حرف میزد،همون اول بهش گفتم زیاد دور نزن،مثه همیشه حسین زنگ
زد قرار شد بعد باهاش تماس بگیره
واسم دنت خرید ولی دوس نداشتم بخورم،آخه دستمو نگرفت اصلا
همش اینجوری بودگفت بریم خونه
بعدشم یه مسیج زد،خب دیگه چه خبر،این مسیج یعنی داره میخوابه و دیگه بعدش مسیج نمیزنه
اومممممممم خوشحال شدم دیدمش ولی اصلا خوش نگذشت
چه اسمایلی های باحالی میزنیا!
مرسی
مطالبت رو دوس دارم،باعث شد برم تو فکر