ساعت 12 پا شدم ازخواب با یاده عچقم
20 دقیقه وقت بود تا مامان بابا از سرکار بیان خونه،قرار بود از بیرون غذا بیارن ،دیشب مامان گفت
دیگه اصلا کمکم نمیکنی،اوخی دلم سوخت،یه ربعه،نمازمو خوندم،سالاد درست کردم،ظرفارو هم شستم
مامان خانومی که اومد کلی قربون صدقه م رفت
،نشستیم ناهار خوردیم خیلی بدمزه
بود،2 قاشق خوردم فقط
عچقم از وقتی بیدار شدم هوامو داشت،زنگید حرف زدیم،قربونش برم من
ساعت 2:30 بازی ارتش سرخش بود،اس زد،دعا کردم بازی رو ببره که عچقم خوشحال شه و بعد
از اینهمه تساوی و باخت بالاخره برد
بعدازظهر رفتم کلی کرم و شامپو و صابون خریدم
اومدم خونه یاسی تو حموم بود
از حموم کشوندمش بیرون
ساعت 9:30 عچقم اومد همدیگه رو دیدیم،گفتم موهاش خوجل شده،گفت سوخته،باید کچل کنم
من که مشکلی ندارم
امشب خیلی خوش گذشت،کلی حرف زدیمو خندیدیم،ولی خیلی زود گذشت ؛دلم
واسش تنگ شده
کاش امشبم بزنگه بحرفیم